هم نفس با من بمان...
فردا را تا اون روز سرنوشت خود راچنین می پنداشتم نه ماندنم چشم امیدم به توست... آن روز... خودم را
گل سرخی زیبا معنی می کنم
که در قلب انسان ها
خواهد رست.
تا آن روز زندگی راجز آنچه بود نمی انگاشتم
آمدی و هر آنچه بود درهم ریختی
و من احساس کردم دیگر آن خود همیشگی نیستم
امروز نمی دانم آمدنت از اقبال من بود
یا رفتنت دلیلی بر آن که
یک روز دل بی پناهی را شکسته ام...؟!
نه گریختم
زندانی آزادی بودم
با شعری بر لب و
گل سرخی در دست
تا جهان را زیباببینم
عاشق شدم
اما انگار
عشق ورزیدن بیهوده بود
و راز چیرگی بر رنج ها
تنها خوابیدن
کنار رودخانه ای بود
که از تابلوهای نقاشی می گذشت.
و تمامی ایمان به عشق
را با تو سنجیده ام.
من به معجزه رنگها ایمان دارم
من از افسوس عشق آگاهم
من به رنگ عشق وقتی
مثال گل های سرخ است
نگاه دوخته ام!
قطره اشکی از گوشه ی چشمانم سرخورد
وشوری آن گوشه لبانم را گزید
ناخواسته دلم فرو ریخت
ونگرانی وجودم را فراگرفت
تو هم یکی از پسران این سرزمین بودی
که چون بسیاری
دل به عشقی ناشناخته سپردی.
در آن سوی آب ها وخاک ها
آبی ناشناخته وخاکی غریب!
وبا هزار امید بار سفر بستی و رفتی
ومن ماندم و دل نگرانی هایم...
دل نگرانی هایی که شاید به خطا نبودند!
جایی جا گذاشته ام
شاید کنار تو
در باغ های سیب
شاید بالا ی تپه ها
ویا شاید
در جاده ای که
جنگل را دور می زد و
به دریا می رسید
روبه روی آینه ایستاده ام
اما از چهره ام خبری نیست!
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |